شخصیت جذاب و پر منزلت پدر، بر دلم نقش بست. و اثر بسیار نیرومندى بر من گذاشت. آنچنانکه در هر چیزى از او تقلید مى کردم.
وى اوراقى که دعاها و آیات قرآنى بر آنها نوشته شده، و به آنها محایه (پاک و تزکیه کننده) گفته مى شد، در اختیار مردم مى گذاشت تا پس از حل کردن در آب، آن را نوشیده یا بخور نمایند.
من در این کار از پدر تقلید مى نمودم، لذا هنگامیکه فرد بیمارى نزد ما مى آمد، نوشته اى نامفهوم به دست برادرانم مى دادم تا به او داده و دستور استعمال نماید.
باید بگویم خوشحالى والدینم براى من مایه ى شادى بود، لذا هنگامى که این خوشحالى در سیماى آنان پدیدار مى گشت به اوج مسرت و شادمانى مى رسیدم. بنابراین کوشش من بر این پایه استوار بود که با کسب موفقیت هاى عالى در تحصیل به آنان مژده ى موفقیت خویش را بدهم تا بدین وسیله سیماى شاد آنان را مشاهده کنم. اما پدر در این حال هم در آموختن اخلاق کوتاهى نمى کرد. و به من یادآور مى شد تا مراقب باشم که این موفقیت ها مرا اسیر دام غرور نگرداند.
همچنین به من از وجود حسودان و چشم زخم آنان آگهى و هشدار مى داد.
نه ساله بودم که پدر را گرفتار بیمارى صعب العلاجى یافتم. او براى معالجه همراه با مادر به شهر پورت سودان رفت.
در آن ایام که ما از حضور پدر محروم بودیم، خلاء را با تمام وجود خویش احساس مى نمودم... بزرگى این خلاء را علاوه بر من، خانه و برادرانم و کلیه ى مردم روستا احساس مى کردند. آنان از همان شب نخست فقدان نور و مهربانى و لطافت او را با تمام وجود دریافتند. لذا از همان شب در انتظار بازگشت او بودند... و این انتظار همچنان در شب ها و روزهاى دیگر به قوت خود وجود داشت... بعد از مدتها انتظار... عمویم، یعنى برادر تنى پدرم، از فاجعه اى که رخ داده بود ما را با خبر کرد... آرى! دیگر چراغ پر تلألو زندگى پدر خاموش گردیده بود و خانه ى با صفا و روشن ما، به ما تمکده اى پر از غم و اندوه بدل گشته بود، و هر دم ناله ى زار و گریانى از آن به گوش مى رسید.
مردم روستا دسته، دسته، براى تسلیت گویى در جلوى خانه ى ما ازدحام کردند و به این جمعیت با سرعت شگفت انگیزى افزوده مى گردید.
در آن روزها مردم با مشاهده ى برادرم و من (که سرگشته و متحیر بودم) احساساتى شده در حالیکه شدیدا متأثر و گریان بودند ما را در آغوش خویش مى گرفتند...
با فوت پدر، پس از اقامت کوتاهى که در مسمار داشتیم، مجددا به منطقه، اصلى خویش یعنى «الکربه» مراجعت نمودیم. در آنجا تحصیلات دوره ى ابتدایى خود را به پایان رساندم. اما پس از مدتى به علت ضرورتهاى تحصیل و زندگى به شهر پورت سودان مهاجرت کردیم. از جمله ى این ضرورتها اشتغال به کار و همچنین تدریس در مدارس توسط برادرانم بود، این ضرورتها ما را ناچار به هجرت به شهرى نمود که تأمین کننده ى نیازهاى مزبور بود.
در پورت سودان مرحله ى تازه اى را تجربه ى نمودم. و بدین وسیله با زندگى خشن شهرى که با زندگى روستایى متفاوت بود، آشنا شدم.
در آنجا دوره دبیرستان را در حالى تحصیل مى نمودم که آرزوى من رفتن به دانشگاه و فارغ التحصیل شدن در آن مقطع بود، تا بدین وسیله امکان مشارکت با برادرانم در تأمین معاش خانواده خویش را بیابم.
سالها به سرعت سپرى شد و من در آستانه ى فارغ التحصیلى دبیرستان، در آزمون نهایى شرکت نمودم. ثمره ى این آزمون، موفقیت در امتحان ورودى به دانشگاه خارطوم بود. نام این دانشگاه بعدها به النیلین تغییر یافت.
به دانشکده ى حقوق راه یافتم، در آن زمان عمده ى وقت من بیش از تحصیل در دانشگاه به فعالیت اجتماعى اختصاص داشت. در آنجا بود که با دوستان بسیارى آشنا گردیدم و موفق شدم که از تجربه ى آنان به خوبى سود ببرم.
پس از اندکى، به مقام ریاست اتحادیه ى دانشجویان در استان شمالى نایل شدم و از اینکه مى توانستم با خدمت به دانشجویان، ذخیره اى براى آخرت خویش فراهم آورم، بسیار شادمان بودم.
(این توفیق در خدمت هنگامى قابل ارزیابى است که بدانیم قیامت روز نزدیکى است و ما از سرعت مرگ خویش آگاه نیستیم. در آن وقت خواهیم یافت که تقوا و پرهیزگارى پدرانمان، موجب نجات ما نخواهد گردید، مگر آنکه از نصیحت و ارشاد آنان بهره مند شده باشیم. با این وصف چه بسیار مردمانى هستند که در غفلت به سر مى بردند!)